از صبح... نه، از هفتهی پیش، یه تسک مهم رو دستم مونده. امروز نرفتم دفتر و صبح بیدار شدم که تا عصر خودمو ریشریش کنم و کوهش رو از جلوی پام و توی ذهنم بردارم. برنداشتم. الان که نزدیک غروبه و دلگیرترین صداهای ممکن داره از بیرون میاد، فهمیدم که نشدنش همهش بازیهای ذهن آزارگرم بوده. همچون خاکسترِ بهجا مونده از آتشِ طبیعتنادوستان، دارم دود میشم ولی نمیدونم چرا پا نمیشم پنجره رو ببندم که حداقل اصوات عصرجمعهای در عصر سهشنبه باعث مرگ ناهنگامم نشن.
یه بار داشتم به دوستم میگفتم گاهی آدم واقعا آگاهه به اینکه مثلا پی ام اسه، ولی این آگاهی باعث نمیشه پک کلافگی و ملال و افسردگی و غمِ بیدلیل رو باور نکنه! به راحتی دنیا رو روی سرش خراب حس میکنه، و این سطح از در محاصره بودنِ حسهایی که عامل واقعی ندارن واقعا باگ جدیایه خالق شوخطبع!
بعد موضوع همین صحبت با لوتوس پیش اومد. پرسید از چی این مسئله عصبی هستی؟ گفتم از اینکه نمیشه فهمید چه حس و احساسی معتبره.
- هیچکدوم.
کوتاه؛ مستقیم؛ دردناک. مثل همیشه. و مثل همیشه در این مورد هم منو سر جام نشوند. یا تمرگوند. یا هرچی.
مشخصاً لوتوس تیزی سرگرمکنندهی فلاسفه رو داره و نرمیسهمگین عرفا. و چیزی که اخیرا فهمیدم اینه که شیفتهی این تعارضهایی هستم که برای یک لحظه جهانم رو از حرکت بازمیدارن، و هیمنهی یک پیشفرض عظیم ازلی، تصوری که هیچوقت درونم مورد شک واقع نشده، ناگهان در برابر چشمم فرومیریزه. و البته که ممکنه گُربگیره و بلندتر از قبل به ذهنم برگرده.
مثل وقتی به این فکر میکنم که یک روزی، توی شرکتی که فقط میخواستم از جلوی درش رد بشم، استخدام شدم. و یک روزی هم، صبح توی ماشین همون شرکت نشسته بودم و ریتم یه موزیک کاملا بیربط انگار بهم گفت: رهاش کن رئیس... حیلت رها کن.
و همیشه باز به همین میرسم که بعد از یک استعفای شکوهمند به امید رهایی، نمیتونم در برابر پیشنهاد تختهپارهای بر موج مقاومت کنم، و حاضر میشم هر روز کف تلخ و شورش رو به حلقم بریزم و ناسپاسی عالم رو با عشق تحویل بگیرم.
و ترس از تاریکی، بیپولی، ابهام، زندگی و شیاطین دیگر... گذشتم، گذشتی، گذشت.
خرداد ۱۴۰۳